معنی شیر پاک خورده

حل جدول

شیر پاک خورده

مثل فرد درستکار


شیر خام خورده

غافل، بی احتیاط

آدمی

لغت نامه دهخدا

خورده

خورده. [خوَرْ / خُرْ دَ / دِ] (ن مف) هر چیز مأکول و از گلو فروبرده شده و متأکل شده. (ناظم الاطباء). طعام. غذا. خوراک:
خو مبر از خورد بیکبارگی
خورده نگه دار بکم خوردگی.
نظامی.
خورده های ملوک وار سره
مرغ وماهی و گوسپند و بره.
نظامی.
هر نعمتی که هست بعالم تو خورده دان
هر لذتی که هست سراسر چشیده گیر.
سعدی.
خوان بزرگان اگرچه لذیذ است خورده ٔ اینان خود بالذت تر. (گلستان).
- کرم خورده، آنچه کرم آنرا خورده است، چون درخت و جز آن.
- نمک خورده، کنایه از رهین منت. نمک گیر. پای بند احساس کسی:
نمک ریش دیرینه ام تازه کرد
که بودم نمک خورده از دست مرد.
سعدی.
- || نمک سود. آنچه به آن نمک زنند:
از خنده ٔ شیرین نمکدان دهانت
خون میرود از دل چو نمک خورده کبابی.
سعدی.
- نیم خورده، باقیمانده ٔ غذا:
نخورد شیر نیمخورده ٔ سگ.
سعدی (گلستان).
گفت کنیزک را بسیاه بخش که نیم خورده ٔ او هم او را شاید. (گلستان سعدی).
|| طی کرده. سپری کرده:
ای کهن گشته در سرای غرور
خورده بسیار سالیان و شهور.
ناصرخسرو.
- جهان خورده، سالخورده.
- سالخورده، پیر. جهان گذرانیده:
منه دل بر این سالخورده مکان.
سعدی (بوستان).
|| آشامیده. نوشیده.
- زهرخورده، زهرنوشیده. زهرآشامیده.
- || شمشیر زهرخورده، شمشیری که به تیغه ٔ آن زهر داده اند.
- شراب خورده، شراب نوشیده:
شراب خورده ٔ معنی چو در سماع آید
چه جای جامه که بر خویشتن بدرّد پوست.
سعدی.
- می خورده، شراب آشامیده.
|| اصابت کرده.
- تیرخورده،تیراصابت کرده.
- زخم خورده، ضربت خورده. جراحت برداشته:
بس که در خاک تندرستان را
دفن کردیم و زخم خورده نمرد.
سعدی (گلستان).
غم نیست زخم خورده ٔ راه خدای را
دردی چه خوش بود که حبیبش کند دوا.
سعدی.
بزخم خورده حکایت کنم ز دست جراحت
که تن درست ملامت کند چو من بخروشم.
سعدی.
|| ازبین برده. تلف کرده.
- زنگارخورده، آنچه زنگار بر او کار کرده باشد. زنگارگرفته:
سعدی حجاب نیست تو آئینه پاک دار
زنگارخورده کی بنماید جمال دوست ؟
سعدی.
- زنگ خورده، زنگ گرفته:
که زنگ خورده نگردد به زخم سوهان پاک.
سعدی (گلستان).
- خورده شدن دندان، مینای روی آن بشدن. سوده شدن دندان. (یادداشت مؤلف).
|| خورنده. (ناظم الاطباء).
- امثال:
از نخورده بگیر بده به خورده.
|| اخگر. پاره ٔ آتش. || تندی. شتابی. تیزی. || ریزه. پاره. تراشه. || لکه. داغ. (ناظم الاطباء). || اعتراض. || خطا. عیب. || نکته. || آنجای از پای اسب که بر آن پای بند می بندند. رسغ. خرده گاه. || (ص) نازک. باریک. دقیق. || کوچک. (ناظم الاطباء).


پاک

پاک. (ص) طاهر. طاهره. طهور. نمازی. طیّب. طیّبه. نقی ّ. نقیّه. زَکی. بی آلایش.مُطیَّب. مُطَهّر. مُنَقّح. پاکیزه. نظیف. نظیفه. مهذّب. مهذّبه. نزه. نَزهه. نزیه. نزیهه: مُنَزّه. مقابل: پلید. ناپاک. شوخ. شوخگن. نجس. رجس:
بگویش که من نامه ٔ نغزناک
فراز آوریدستم از مغز پاک.
بوشکور.
اگر شوخ بر جامه ٔ من بود
چه شد چون دلم هست از طمع پاک.
خسروی.
بیفکنی خورش پاک را ز بی اصلی
بیاکنی ز پلیدی ماهیان تو گژار.
بهرامی.
بدو داد هوش و دل و جان پاک
پراکند بر تارک خویش خاک.
فردوسی.
به اندیشه ٔ پاک دل را بشست
فراوان ز هرگونه ای چاره جست.
فردوسی.
پزشک خردمند را داد و گفت
که با رأی پاکت خرد باد جفت.
فردوسی.
فراوان بدو آفرین کرد و گفت
که با جان پاکت خرد باد جفت.
فردوسی.
همه تن بشستش بدان آب پاک
بکردار خورشید شد تابناک.
فردوسی.
بدوزخ مبر کودکان را بپای
که دانا نخواند ترا پاک رای.
فردوسی.
خروشی برآمد که ای شهریار
به آهن تن پاک رنجه مدار.
فردوسی.
کنون آن، بخون اندرون غرقه گشت
کفن بر تن پاک او خرقه گشت.
فردوسی.
خورشها بیاراست خوالیگرش
یکی پاک خوان از در مهترش.
فردوسی.
همه راه را پاک کرده چو دست
در و دشت چون جایگاه نشست.
فردوسی.
ترا داد این کشور و مرز پاک
مخور غم که گشتی از اندوه پاک.
فردوسی.
سرنامه گفت [خسروپرویز] آفرین مهان
بر آن باد کو پاک دارد نهان.
فردوسی.
بدانست شیروی کایرانیان
کرا برگزیدند پاک از میان.
فردوسی.
زین دادگری باشی و زین حق بشناسی
پاکیزه دلی پاک تنی پاک حواسی.
منوچهری.
گوشت به آغاز گرچه از خون خیزد
پاک بود گوشت و پلید بود خون.
ناصرخسرو.
یک مثل بشنو بفضل مستعین
پاک چون ماء معین از بومعین.
ناصرخسرو.
|| خالی. فارغ. تهی. پرداخته. پردخته. ممحو. سترده:
تن سلم از آن کین کنون خاک شد
هم ازتور روی زمین پاک شد.
فردوسی.
زن و اژدها هر دو در خاک به
جهان پاک از این هر دو ناپاک به.
فردوسی.
مگر کز بدان پاک گردد جهان
بداد ودهش من ببندم میان.
فردوسی.
بارّه مر او را بدو نیم کرد
جهانرا ازو پاک و بی بیم کرد.
فردوسی.
ز دشمن جهان پاک من کرده ام
بسی درد و سختی که من خورده ام.
فردوسی.
سند و هند از بت پرستان کرد پاک
رفت از اینسو تا بدریای روان.
فرخی.
غلامان و پیادگان باره ها وبرجها را پاک کردند از غوریان. (تاریخ بیهقی).
از آهو سخن پاک و پردخته گوی
ترازو خرد ساز و بر سخته گوی.
اسدی.
جهان زیر فرمان ضحاک شد
زهر نامه ای نام جم پاک شد.
اسدی.
و بعضی را بکوه قاف انداختند و روی زمین را از پریان پاک کردند. (قصص الانبیاء).
این خانه پاک و دیگر پاک.
سوزنی.
|| روشن. رخشان. درخشان:
نیاسود تیره شب و پاک روز
همی راند تا پیش کوه اسپروز.
فردوسی.
شبی کرد جشنی که تا روز پاک
همی مرده برخاست از تیره خاک.
فردوسی.
همه شب بنالید تا روز پاک
از آن درد چون مار پیچان بخاک.
فردوسی.
از آنگه که یزدان جهان آفرید
تن تیره و پاک جان آفرید.
فردوسی.
سرانجام کاین مهر رخشان پاک
ز گردون فروشد بتاریک خاک.
فردوسی.
همه شب همی راند تا روز پاک
سپیده گریبان شب کرد چاک.
فردوسی.
طبع او چون هواست روشن و پاک
روشن و پاک بی بهانه هواست.
فرخی.
همی گم گردد از دیدار من راه
بروز پاک خورشید و بشب ماه.
فخرالدین اسعد (ویس و رامین).
چو روز پاک بر من تیره گون گشت
شبم از تیرگی بنگر که چون گشت.
فخرالدین اسعد (ویس و رامین).
ز دریا دود رنگ ابری برآمد
بروز پاک ناگه شب درآمد.
فخرالدین اسعد (ویس و رامین).
بروز پاک جام نوش گیرم
بشب معشوق در آغوش گیرم.
فخرالدین اسعد (ویس و رامین).
شبی بد ز مهتاب چون روز پاک
ز صد میل پیدا بلند از مغاک.
اسدی.
شب تیره بی آتش تابناک
بدی روشن آن خانه چون روز پاک.
اسدی.
|| شفاف. که کثیف نباشد:
از بسی گشتن بحال از حال شد یاقوت پاک
پیشتر اصفر بباشد آنگهی احمر شود.
غضائری.
بر بناگوش تو ای پاکتر از در یتیم
سنبل تازه همی رویداز صفحه ٔ سیم.
فرخی.
گر سخن گوید تو گوش همی دار بدو
تا سخنها شنوی پاکتر از در یتیم.
فرخی.
|| ساده و بی آمیزش. صافی. خالص. بی غل ّ. بی غش ّ. بی آمیغ. ویژه. محض. بحت. خلَّص. ممحوض. ممحوضه. لُب ّ. لباب. راوک. راوق: [زهره دلالت دارد بر] سپیدی پاک. (التفهیم):
زمینش بکردند از زرپاک
همه هیزمش عود و عنبرش خاک.
فردوسی.
با جامه زرّی زرد چون شنبلید
با رزمه سیمی پاک چون نسترن.
فرخی.
چه باک پاکتر آید زر طلا ز گداز.
ابن یمین.
|| که حائض نیست. که دشتان نبود. که در طُهر است. || تنک. رَقیق. || بی سلاح. بی اسلحه: جامه ٔ پاک، جامه ٔ کشوری و بزم. جامه ٔ غیر جنگلی، مقابل سلاح:
چنین گفت شیرین که ای شهریار
بدشمن دهی آلت کارزار.
[یعنی به کردیه خواهر بهرام چوبین]
که خون برادر بیاد آورد
بترسم که کارت بباد آورد
تو با جامه ٔ پاک بر تخت زر
ورا هر زمان بر تو باشد گذر.
فردوسی.
|| عفیف. عفیفه. معصوم. بی گناه. پاکدامن: بکشتش همه پاک مردان من
سرافراز ترکان و گردان من.
دقیقی.
چو ایران نباشد تن من مباد
چنین دارم از موبد پاک یاد.
فردوسی.
بدو گفت اگرشاه را درخورم
یکی نامور پاک خوالیگرم.
فردوسی.
کف شاه ابوالقاسم آن پادشا
چنین است با پاک و با پارسا.
فردوسی.
چو بر خسروی تخت بنشست شاد [یزدگرد]
کلاه بزرگی بسر برنهاد
چنین گفت کز دور چرخ روان
منم پاک فرزند نوشیروان
پدر بر پدر پادشاهی مراست
خور و خوشه و برج ماهی مراست.
فردوسی.
چنین شاد بودم ز پیوند تو
بدین پرهنر پاک فرزند تو
که مهتر نباشد ز فرزند خویش
ز بوم و بر و پاک پیوند خویش.
فردوسی.
زن پاک را بهتر از شوی نیست.
فردوسی.
کجا ناموردختر خوبروی
بپرده درون پاک بی گفت و گوی
پرستنده کردیش بر پیش خویش...
فردوسی.
از ایران و توران و هندوستان
همان ترک تا روم و جادوستان
ترا داد یزدان بپاکی نژاد
کسی چون تو از پاک مادر نزاد.
فردوسی.
سه خواهر ز یک مادر و یک پدر
پریچهره و پاک و خسروگهر.
فردوسی.
پدرش آن گرانمایه تر پهلوان
چه گوید بدان دخت پاک جوان.
فردوسی.
یکی پاک دستور پیشش بپای
بداد و بدین شاه را رهنمای.
فردوسی.
ز رستم چو بشنید بهمن برفت
همی راند با موبد پاک تفت.
فردوسی.
مر او را یکی پاک دستور بود [تهمورث را]
که رأیش ز کردار بد دور بود.
فردوسی.
که او را یکی پاک دستور بود
که بیداردل بود و گنجور بود.
فردوسی.
یکی پاسخ نامه بنوشت و گفت
که با جان پاکان خرد باد جفت.
فردوسی.
همی گفت هر کس که این پاک زن
سخنگوی و روشندل و رأی زن
تو گوئی که گفتارش از دفتر است
بدانش ز جاماسپ نامی تر است.
فردوسی.
اگر چه ویس بی آهو و پاک است
مرا زین روی دل اندیشه ناک است.
فخرالدین اسعد (ویس و رامین).
از آن پاکتر نیست کس در جهان
که هست او سوی متهم متهم.
ناصرخسرو.
پاک نگردد زن بد جز بخاک.
ناصرخسرو.
پاک باید که پاک را بیند.
سنائی.
غیرآن است که خود را پاک نگاه داری تا حق تعالی زن و فرزند ترا پاک نگاه دارد. (فیه مافیه).
تو پاک باش و مدار ای برادر از کس باک
زنند جامه ٔ ناپاک گازران بر سنگ.
سعدی.
صحبت پاک نیابد جز پاک.
جامی
|| حلال:
کسی کو برادر فروشد بخاک
سزد گر نخوانندش از آب پاک.
فردوسی.
بود بیگمان پاک فرزند من
ز تخم و بر ویال و پیوند من.
فردوسی.
بخورید این نعمتهای پاک که شما را روزی کرده است. (قصص الانبیاء).
|| بی غرض. بی کینه. بی تزویر. بی غل و غش. و امثال آن:
با دل پاک مرا جامه ٔ ناپاک رواست
بد مر آنرا که دل و جامه پلید است و پلشت.
کسائی.
سخنها چو بشنید زو ارنواز
گشاده شدش بر دل پاک راز.
فردوسی.
ای بمردی و کف راد ولیعهد علی
وی به انصاف و دل پاک و عدالت چو عمر.
فرخی.
آنرا که حساب پاک است از محاسبه چه باک است. (گلستان).
|| درست. راست:
ازین بر دل اندیشه و باک نیست
اگر کیش فرزند ما پاک نیست.
فردوسی.
چنانکه او دل من شاد کرد شادان باد
ز خلق و مذهب پاکش دل محمد و آل.
فرخی.
- دین پاک، دین درست و راست: و بت پرستی آغاز کردند مگر آنانکه از قوم موسی بنی اسرائیل بودند که بر دین پاک بودند. (قصص الانبیاء).
|| سبحان. قدّوس. سبﱡوح. اقدس. مقدس (در صفت خدای متعال):
بجائی که تنگ اندر آید سخن
پناهت بجز پاک یزدان مکن.
فردوسی.
شنیدی همانا که یزدان پاک
چه داده ست ما را درین تیره خاک.
فردوسی.
همی رخ بمالید بر تیره خاک
نیایش کنان پیش یزدان پاک.
فردوسی.
چو ما را بود یار یزدان پاک
سر دشمنان اندر آریم خاک.
فردوسی.
همان زور خواهم کز آغاز کار
مرا دادی ای پاک پروردگار.
فردوسی.
سپردم ترا جان و رفتم بخاک
روان را سپردم به یزدان پاک.
فردوسی.
سر نامه گفت از خداوند پاک
ببایدکه باشیم با ترس و باک.
فردوسی.
همی گفت کای پاک برترخدای
بگیتی تو باشی مرا رهنمای.
فردوسی.
ز شاهان گیتی برادر که کشت
که شد نیز با پاک یزدان درشت.
فردوسی.
چو لهراسپ بنشست بر تخت عاج
بسر برنهاد آن دل افروز تاج...
چنین گفت کز داور داد پاک
پرامید باشید و باترس و باک.
فردوسی.
مگر یار باشدت یزدان پاک
سر جادوان اندر آری بخاک.
فردوسی.
بپویم بفرمان یزدان پاک
برآرم ز ایوان ضحاک خاک.
فردوسی.
شب تیره تا برکشد روز چاک
نیایش کنم پیش یزدان پاک.
فردوسی.
به هر کار یزدان پیروز و پاک
بخوان و مدار ازکم و بیش باک.
فردوسی.
ازو پاک یزدان چو شد خشمناک
بدانست و شد شاه با ترس و باک
که آزرده شد پاک یزدان ازوی
بدان درد درمان ندیداند روی.
فردوسی (شاهنامه ج 1 ص 26)
بیک هفته در پیش یزدان پاک
همی بود گشتاسپ با ترس و باک.
فردوسی.
بیامد به پیش خداوند پاک
همی گشت پیچان و گریان بخاک.
فردوسی.
چو بخشایش پاک یزدان بود
دم آتش و باد یکسان بود.
فردوسی.
نترسی همی از جهاندار پاک
ز گردان نیاید ترا شرم و باک.
فردوسی.
پذیرفتم آن نامه و گنج تو
نخواهم که چندان بود رنج تو
ازیرا جهاندار یزدان پاک
برآورده بوم ترا بر سماک.
فردوسی (شاهنامه ج 5 ص 2415).
خطاب خسروپرویز در نامه ٔ قیصر.
به بر درگرفتش زمانی دراز
همی گفت با داور پاک راز.
فردوسی.
سرنامه گفت [خسروپرویز] آفرین مهان
بر آن باد کو پاک دارد نهان
بدو نیک داند ز یزدان پاک
وز او دارد اندر جهان ترس و باک.
فردوسی.
پاکا و منزها پروردگاری که ستایش کرده نمیشود در سختی و مشقت بغیر از او. (تاریخ بیهقی).
|| حسابش را پاک کردن، تفریغ کردن. || (ق) کلاً. یکباره. بالتمام. بالمرّه. تماماً. بتمامی. تمام. همه. یکسر. یکسره. کاملاً. جملهً. طﱡراً. قاطبهً. بالکُل ّ. رمارم. همگی:
آن گرنج و آن شکرش برداشت پاک
وندر آن دستار آن زن بست خاک
آن زن از دکان فرود آمد چو باد
پس فلززنگش بدست اندر نهاد
شوی بگشاد آن فلرزش خاک دید
کرد زن را بانگ وگفتش ای پلید.
رودکی (احوال و اشعار ج 2 و 3 ص 1078).
این جهان پاک خواب کردار است
آن شناسد که دلش بیداراست.
رودکی.
خردمند گوید که مرد خرد
بهنگام خویش اندرون بنگرد
شود نیکی افزون چوافزون شود
وز آهوی بد پاک بیرون شود.
ابوشکور.
اینک رهی بمژگان راه تو پاک رفته
نزدیک تو نه مایه نه نیز هیچ سفته.
شاکر.
فرود آمد آن بیدرفش پلید
سلیحش همه پاک بیرون کشید.
دقیقی.
پرستار باشد ده و دو هزار
همه پاک با طوق و با گوشوار.
فردوسی.
ببرّم پی اژدهارا ز خاک
بشویم جهان را ز ناپاک، پاک.
فردوسی.
از آن رفتن جندل و رای خویش
سخنها همه پاک بنهاد پیش.
فردوسی.
ز افسر سر پیلبان پرنگار
همه پاک با طوق و با گوشوار.
فردوسی.
چو بخت عرب بر عجم چیره شد
همی بخت ساسانیان تیره شد...
دگرگونه شد چرخ گردون بچهر
از آزادگان پاک ببرید مهر.
فردوسی.
کم و بیش من پاک در دست تست
که روشن روان بادی و تندرست.
فردوسی.
خطاب کیخسرو به گودرز.
بیابان همه زیر او دید پاک
روان خون گرم از بر تیره خاک.
فردوسی.
بفرمود تا پاک خوالیگرش
بزندان کشد خوردنیها برش.
فردوسی.
شما را همه پاک برنا و پیر
ستانم زر و خلعت از اردشیر.
فردوسی.
ز چیزی که دیدند از آن رزمگاه
ببخشید پاک آنهمه بر سپاه.
فردوسی.
همه پاک برداشت و آمد دمان
بلشکر گه خویشتن شادمان.
فردوسی.
همه پاک پیوسته ٔ خسرویم
جز از نام او در جهان نشنویم.
فردوسی.
گر ایدونکه او در پذیرد مرا
از این تاختن دست گیرد مرا
من آن بارگه را یکی بنده ام
دل از مهتری پاک برکنده ام.
فردوسی.
همه بنده ٔ خاک پای توایم
همه پاک زنده برای توایم.
فردوسی.
اگر بر جهان پاک مهتر شوم
ترا همچو کهتر برادر شوم.
فردوسی.
همه پاک ازین شهر بیرون شوید
بتاریکی اندر بهامون شوید.
فردوسی.
بزرگان لشکر پس پشت اوی
جهان آمده پاک در مشت اوی.
فردوسی.
مهان و کهان پاک برخاستند
زبانها بخوبی بیاراستند.
فردوسی.
بر این برنهادند و گشتند باز
همه پاک بردند پیشش نماز.
فردوسی.
عنان پاک بر یال اسبان نهید
بدان سان که آید خورید و دهید.
فردوسی.
همه مهر پیران به ترکان بر است
بشوید همی شاه ازو پاک دست.
فردوسی.
همه پاک بردند پیشش نماز
که کوتاه شد رنجهای دراز.
فردوسی.
همه گرزها برکشیدند پاک
یکی ابر بست از بر تیره خاک.
فردوسی.
گر او [افراسیاب] باز با تخت و افسر شود
همه رنج ما پاک بی بر شود.
فردوسی.
همه پاک با هدیه و باژ و ساو
نه پی بود با او کسی را نه تاو.
فردوسی.
در خانها را سیه کرد پاک
ز کاخ و رواقش برآورد خاک.
فردوسی.
سپه تیغها برکشیدند پاک
برآمد شب تیره از دشت خاک.
فردوسی.
مرا چون خروش تو آمد بگوش
همه زهر گیتی شدم پاک نوش.
فردوسی.
مر او را همه پاک فرمان برید
ز گفتار گودرز برمگذرید.
فردوسی.
واز آنجایگه رفت [رستم] چون پیل مست
یکی گرزه ٔ گاو پیکر بدست...
همه میمنه پاک برهم درید
بسی ترگ و سر بد که شد ناپدید.
فردوسی.
اگر باژ بفرستی از مرز خویش
ببینی سرمایه و ارز خویش
وگرنه سپاهی فرستم ز روم
که از نعل پیدا نبینی تو بوم...
همه بومتان پاک ویران کنم
کنام پلنگان و شیران کنم.
فردوسی.
حرم تا یمن پاک در دست اوست
بدریای مصر اندرون شست اوست.
فردوسی.
کرا مادر و خواهر و دختر است
همه پاک در دست اسکندر است.
فردوسی.
همه پاک رستم به بهمن سپرد
برنده بگنجور او برشمرد.
فردوسی.
یلان را همه پاک دربر گرفت [کیخسرو]
بزاری خروشیدن اندر گرفت.
فردوسی.
کسی کوشود کشته زین رزمگاه
بهشتی شود گشته پاک از گناه.
فردوسی.
همه نیزه و تیرشان رهنمون
همه دست ها پاک شسته بخون.
فردوسی.
ندانم چه راز است نزد سپهر
بخواهد بریدن ز من [پیران] پاک مهر
که یکتن به آید زترکان هزار
همانا که کین دارد این روزگار.
فردوسی.
که گر اژدها را کنم زیر خاک
بشویم شما را سر از گردپاک.
فردوسی.
زمین را بکندن گرفتند پاک
شد آن جای هامون سراسر مغاک.
فردوسی.
بر آن استخوانها نگاریده پاک
نبینی بشهر اندرون گرد و خاک.
فردوسی.
بایوان خراد مهمان شوید
وگر می دهد پاک مستان شوید.
فردوسی.
از آن دژ یکایک توانگر شوید
همه پاک با گنج و افسر شوید.
فردوسی.
بیامد هم اندر زمان خواهرش
همه پاک برکند موی از سرش.
فردوسی.
چو شد زو رها زال بوسید خاک
بگفت آن کجا دیدو بشنید پاک.
فردوسی.
جهان پاک بر مهر او [کیخسرو] گشت راست
همی گشت گیتی بدانسان که خواست.
فردوسی (شاهنامه ج 2 ص 928).
بزد [سودابه] دست و جامه بدرّید پاک
بناخن دورخ را همی کرد چاک.
فردوسی.
چنان دان که این گنج ما پشت تست
زمانه کنون پاک در مشت تست.
فردوسی.
چو خورشید برزد سر از کوهسار
سواران توران ببستند بار...
همه جنگ را پاک بسته میان
همه دل پر از کین ایرانیان.
فردوسی.
موی زیر بغلش گشته دراز
وز قفا موی پاک فلخوده.
طیّان.
یا زندم یا کندم ریش پاک
یا دهدم کارد یکی بر کلال.
حکاک.
گویند که فرمانبر جم گشت جهان پاک
دیو و پری و خلق و دد و دام رمارم.
عنصری.
از بند شبانروزی بیرون نکندشان
تا خون برود از تنشان پاک بیکبار.
منوچهری.
فالی بکنم ریش ترا یا رسول
ریشت بکند ما کان پاک از اصول.
ابوالحسین خارجی (از تاریخ سیستان).
منکتیراک... و دیگر برادران و قومش را... فروگرفتند و هر چه داشتند همه پاک بستدند. (تاریخ بیهقی). و دور باشید از زنان که نعمت پاک بستانند و خانها ویران کنند. (تاریخ بیهقی). و هنوز ده روز برنیامده است که حصیری آب این کار را پاک بریخت. (تاریخ بیهقی). فرمودیم تا دست وی [بوسهل] از شغل عرض کوتاه کردند و وی را جایی نشاندند و نعمتی که داشت پاک بستدند. (تاریخ بیهقی).
تو چون طبلی که بانگت سهمناک است
ولیکن در میانت باد پاکست.
فخرالدین اسعد (ویس و رامین).
فکندن بمردی تن اندر هلاک
نه مردی است کز باد ساری است پاک.
اسدی.
ز بس خشت و جوشن که بد در سپاه
ز بس ترگ زرین چو تابنده ماه
هوا گفتی از عکس شد زرّپوش
زمین سیم شد پاک و آمد بجوش.
اسدی (گرشاسبنامه ص 71).
جهان با من ار پاک دشمن بود
از آن به که این دشمن من بود.
اسدی.
بجنگ شما خود نباید کسم
که من با شما پاک تنها بسم.
اسدی.
بد آگه که در هر جزیره چه چیز
زبان همه پاک دانست نیز.
اسدی.
نهان کرده ها برکشید از مغاک
بگرشاسپ و ایرانیان داد پاک.
اسدی.
فلک و آتش و اختر تابناک
همه در هوااند استاده پاک.
اسدی.
تو ای خفته از خواب بیدار گرد
که شد پاک عمرت بخواب و بخورد.
اسدی.
درفش و بنه پاک بگذاشتند
گریزان ز کین روی برگاشتند.
اسدی.
دل و مغز سالار کردند چاک
گروهانش را سر بریدند پاک.
اسدی.
جهان چاره سازی است بی ترس وباک
بجان بردن ماست بی خوف پاک.
اسدی.
ز چرخ روان تا بر تیره خاک
چه و چون گیتی بدانسته پاک.
اسدی.
که آن داستانها دروغست پاک
دو صد ز آن نیرزد بیک مشت خاک.
شمسی (یوسف و زلیخا).
بیامد همانگاه داننده مرد
زن و گله را پاک در پیش کرد.
شمسی (یوسف و زلیخا).
همه بگذشت بر تو پاک چو باد
مال و ملک و تن درست و شباب.
ناصرخسرو.
دارا که هزاران خدم و خیل و حشم داشت
بگذاشت همه پاک و بشد با تن تنها.
ناصرخسرو.
بخواندم پاک توقیعات کسری
بخواندم عهد کیکاوس و نوذر.
ناصرخسرو.
حسن و بوی و رنگ بود اعراض من
پاک بفکند آن عرضها جوهرم.
ناصرخسرو.
مال تو عمر بودو بخوردی پاک
آن را به بی فساری و ملعونی.
ناصرخسرو.
اینهمه گر فعل خدایست پاک
سوی شما حجت ما بر شماست.
ناصرخسرو.
روز پرنور و بهاء است ولیکن پس روز
شب تیره ببرد پاک همه نور و بهاش.
ناصرخسرو.
خویشان تواَند جانور پاک
زیرا که تو زنده ای چو ایشان.
ناصرخسرو.
زین است تراکیب نبات و حیوان پاک
بی حاصل همچون پدر خویش و چو مادر.
ناصرخسرو.
پس از هفت روز گاوان داشت در مرغزار آتش درآمد و همه را پاک بسوخت. (قصص الانبیاء).
ساقط شده ست قوت من پاک اگر نه من
بررفتمی ز روزن این سمج با هبا.
مسعودسعد.
برگ اجل از شاخ امل پاک فروریخت
تا شاخ علومت عمل آورد چنین بار.
سنائی.
بس خون کسان که چرخ بی باک بریخت
بس گُل که برآمد از گِل و پاک بریخت
بر حسن و جوانی ای پسر غرّه مشو
بس غنچه ٔ ناشکفته بر خاک بریخت.
خیام.
شیخ گفت این ساعت برو و موی محاسن و سر را پاک بستره کن و این جامه که داری برکش و ازاری از گلیم بر میان بند و توبره ٔ پر جوز بر گردن آویز و ببازار بیرون شو. (تذکرهالاولیاء عطار).
غم عشق آمد و غمهای دگر پاک ببرد
سوزنی باید کز پای برآرد خاری.
سعدی.
کیسه ٔ سیم و زرت پاک بباید پرداخت
زین طمعها که تو از سیمبران میداری.
حافظ.
هرچه بدهی به کسی باز مجو
دل ز اندیشه ٔ آن پاک بشو.
جامی.
|| خوش. بخت پاک، بخت خوش:
چو در شاهی به بخت پاک بنشست
ره بیداد بر گیتی فروبست.
فخرالدین اسعد (ویس و رامین).
|| پاک بودن، طاهر بودن. در حال طهر بودن. طهارت داشتن:
اگر شوخ گیرد همه جای من
چه باشد دلم از طمع هست پاک.
خسروی.
|| در قاعده نبودن. حائض نبودن. بی نماز نبودن.
- پاکان خطه ٔ اول، کنایه از ملائکه و کروبیان و حاملان عرش معلی باشد.
- پاک خواندن، تقدیس کردن.
- پاکش انداز، یعنی تمامش انداز، ای حریف را بخوب وجه زیر کن. (غیاث اللغات).
- پاک نبودن، حایض بودن.
- پاک و پاکیزه. رجوع به پاک و پاکیزه در ردیف خود شود.
- پاک و پوست کنده، کنایه از صریح و روشن و بی کنایه است. بی پرده.بی رودربایستی: پاک و پوست کنده به شما بگویم.
- سینه پاک کردن، سینه روشن کردن. اخلاط بیرون کردن با سرفه از سینه.
(برهان). پاکا! قدّوسا! سبوحا! (در مناجات با باری تعالی): و این دعا میگفت، سبحان من یرانی و یسمع کلامی و یعرف مکانی و یرزقنی ولاینسانی. یعنی پاکا که مرا می بینی و کلام مرا میشنوی. (قصص الانبیاء).
ترکیب ها:
- پاکباز. پاکبازی. پاک بین. پاک تن.پاک جامه. پاکجان. پاک جیب. پاک چشم. پاکدامن. پاکدرون. پاک دست. پاکدل. پاکدین. پاکرو. پاک سرشت. پاک سیرت. پاک طینت. پاک فطرت. پاک نسب. پاکنویس. پاک نهاد. چشم پاک. دست پاک. دست و دل پاک. ناپاک. و نظایر آنها بردیف خود کلمات رجوع شود.

پاک. (فرانسوی، اِ) یا عید پاک. عید فصح. باغوث. پاسکا. عید بزرگ یهود که هر سال در چهاردهمین روز از نخستین ماه قمری به یاد خروج قوم بنی اسرائیل از مصر برپا میدارند و در چهاردهمین روز از دومین ماه قمری هر سال نیزیهودان جشن پاک را بنام دومین پاک می گیرند تا بیماران یا مسافرانی که در نخستین پاک نتوانسته اند در اورشلیم حضور یابند از آن برخوردار شوند. عید فطیر. || عید احیای مسیح. عید فصح نصارا. یکی از اعیاد بزرگ مسیحیان که هر سال بیاد برخاستن مسیح از میان مردگان کنند. باعوث.


شیر

شیر. (اِخ) نام برج پنجم از دوازده برج فلکی. (ناظم الاطباء) (از برهان). برج اسد را نیز گویند. (آنندراج). شیر فلک. یکی از بروج دوازده گانه ٔ فلکی که عرب آنرا اسد و لیث نیز گوید. (یادداشت مؤلف):
دگر طالع تو ز فرخنده شیر
خداوند خورشید سعد دلیر.
فردوسی.
چو خورشید در شیر گشتی درست
مر آن تخت را سوی او بود پشت.
فردوسی.
همیشه تا نبود ثور خانه ٔ خورشید
چنان کجا نبود شیر خانه ٔ بهرام.
فرخی.
آفتاب ارسوار شد بر شیر
هست می شیر آفتاب سوار.
خاقانی.
- بر اختر شیر زادن، اصطلاح نجوم و طالعگیری قدیم است که ستاره ٔ هر کس در برج اسد بود تولدی فرخنده داشت:
تو بر اختر شیر زادی نخست
برِ موبدان و ردان شد درست.
فردوسی.
- برج شیر؛ برج اسد. برج پنجم از دوازده برج فلکی:
سپیده چو برزد سر از برج شیر
به لشکر نگه کرد گیو دلیر.
فردوسی.
چو برزد سر از برج شیر آفتاب
زمین شد به کردار دریای آب.
فردوسی.
چو خورشید برزد سر از برج شیر
سپهر اندرآورد شب را به زیر.
فردوسی.
چو برزد سر از برج شیر آفتاب
ببالید روز و بپالود خواب.
فردوسی.
زآن نکرد آهنگ شیر شرزه از بیم سنانْش
رخنه گشتی چرخ و جستی برج شیر از آسمان.
فرخی.
- چشمه ٔ شیر؛ برج اسد:
چو برزد سر از چشمه ٔ شیر شید
جهان گشت چون روی رومی سپید.
فردوسی.
- در دم شیر نان دیدن، در اصطلاح نجوم کنایه از ماه به اسد آمدن:
مه زآن به اسد رسد به هر ماه
تا در دم شیر نان ببینم.
خاقانی.
در منشآت خاقانی چنین آمده است: دروقت خبر دادند که قمر به اسد است نان سردسمین در دهان گرم شیر است جامه ٔ نو شاید پوشیده. (ص 301). و در صفحه ٔ 290 نیز می نویسد: ندانم کدام میغ سپیدکار سیه کاسه آن نان سمین را از این جان سنگین در حجاب داشته است. آری طلعت اعزه ماه تمام دایره است و ماه سیبی با دو گرده نان سمین را ماند باﷲ که ماه بر مایده ٔ فلک نان سمین است و دگر ستارگان خرده ٔ آن نان. رجوع به ص 291 همان متن شود.
- شیر آسمان، شیر چرخ. برج اسد. (ناظم الاطباء):
ایا پناه همه خلق زیر رایت تو
ز شیر رایت تو شیر آسمان به فغان.
سوزنی.
با کوشش او شیر آسمان
شیری است مزوّر ز پوستین.
انوری.
رجوع به ترکیب شیر آفتاب و شیر فلک شود.
- شیر آفتاب، برج اسد:
به آهوان نظر شیر آفتاب بگیر
به ابروان دوتا قوس مشتری بشکن.
حافظ.
رجوع به ترکیب شیر فلک و شیر آسمان شود.
- شیر چرخ، شیر آسمان. کنایه از برج اسد. (از ناظم الاطباء) (آنندراج). رجوع به ترکیب شیر آسمان شود.
- شیر سپهر؛ شیر آسمان. برج اسد. (ناظم الاطباء). کنایه از برج اسد است و آن ازجمله ٔ دوازده برج فلک باشد. (برهان) (آنندراج) (از انجمن آرا):
گر فتد ذره ای از خشم تو بر اوج سپهر
گردد از هیبت تو شیر سپهر اندر تب.
سنایی.
رجوع به ترکیب شیر آسمان شود.
- شیر فلک، شیر آسمان. برج اسد. (ناظم الاطباء):
شیر فلک آن شیر سراپرده ٔ دوران
در مرتبه با شیر بساطت نچخیده.
انوری.
از سر تیغش دل شیر فلک گیرد که شیر
دیدن آتش همانا برنتابد بیش از این.
خاقانی.
این است همان صفه کز هیبت او بردی
بر شیر فلک حمله شیر تن شادرْوان.
خاقانی.
رجوع به ترکیب شیر آسمان شود.
- شیر گردون، شیر آسمان. برج اسد. (ناظم الاطباء).رجوع به ترکیب شیر آسمان شود.
- شیر مرغزار فلک، شیر آسمان. برج اسد. (ناظم الاطباء) (از برهان) (از آنندراج). رجوع به ترکیب شیر آسمان شود.

شیر. (اِ) مایعی سپید و شیرین که از پستان همه ٔ حیوانات پستاندار ترشح می کند، و به تازی لبن گویند. (ناظم الاطباء) (از برهان). به معنی شیر است که می خورند، و به این معنی به یای معروف است نه مجهول، و این ترجمه ٔ لبن است و استادان شعر این دو را با هم قافیه نمی کنند وفرق می گذارند. (آنندراج) (انجمن آرا). مایع سفید شیرینی که از پستان ماده ٔ پستانداران، تغذیه ٔ بچگان را برآید. دَرّ. لبن. حلیب.از شیر جغرات (ماست) و کشک (ترف) و دوغ و پنیر و مسکه (کره) و فله (آغوز) و رخبین (قره قوروت) و لور و کفی و خامه و سرشیر و ماءالجبن (پنیرآب) و روغن و شیربرنج و فرنی می سازند. (یادداشت مؤلف). مایعی سفیدرنگ و با طعم شیرین مزه و غلظت خاص که از پستانهای نوع ماده ٔ پستانداران پس از زایمان به منظور اولین دوره ٔتغذیه ٔ نوزاد ترشح می شود. مدت زمان ترشح شیر از پستان پستانداران ماده بسته به احتیاج و مدت لازم به جهت تغذیه ٔ نوزادان آنهاست. شیر بهترین ماده ٔ غذایی و سهلترین غذای نوزاد پستانداران است. شیر و متفرعاتش از غذاهای قوی و سالم انسان بشمار می رود. حیوانات وحشی فقط آن مقدار شیر می دهند که نوزاد آنها لازم دارد، لیکن حیوانات اهلی مانند گاو و گوسفند و شتر بواسطه ٔاراده و تربیت انسان بیش از اندازه ٔ مدتی که برای آنها ضروری است شیر می دهند. در شیر قطرات کوچک چربی بسیاری شناورند در صورتی که ترکیبات دیگرش (مانند مواد پروتیدی و گلوسیدی و املاح) در آن بحال محلول موجودند. ترکیب شیر پستانداران مختلف با هم فرق میکند: درشیر گاو تقریباً 88% آب، تقریباً 3% مواد ازته، تقریباً 4/8% مواد گلوسیدی و بطور تقریب 3/2% مواد چربی است. ترکیبات شیر انسان عبارتست از 87% آب و 1/6% ماده ٔ ازته و 6/8% مواد قندی و 3/5% چربی و 2% املاح مختلف. (فرهنگ فارسی معین). دَرّ. درّه. رسل. (منتهی الارب) (المنجد). سمالخی. طل ّ. عرق. عتیق. کساء. (منتهی الارب). لبن. (منتهی الارب) (دهار). مدرب. معس. (منتهی الارب). وضح. (المنجد) (منتهی الارب):
تذرو تا که همی در خرند خایه نهد
گوزن تا همی از شیر پر کند پستان.
ابوشکور بلخی.
ویدون فروکشی به خوشی آن می حرام
گویی که شیر مام ز پستان همی مکی.
کسایی.
به شیر آن کسی را که بودی نیاز
بدان خواسته دست بردی فراز.
فردوسی.
همه کوهسارانْش نخجیر بود
به جوی آبها چون می و شیربود.
فردوسی.
ابر بهار چون حبشی دایه ای شده ست
باران چو شیر و لاله ستان کودکی بشیر.
منوچهری.
چو مشک بویا لیکنْش نافه بوده ز غژم
چو شیر صافی و پستانْش بوده از پاشنگ.
عسجدی.
شیر زمانه زود کند سیر مرد را
چون تو همی نگردی ازین شیر شیرسیر.
ناصرخسرو.
گر ماه تیر شیر نبارید زآسمان
بر قیرگون سرت که فروریخته ست شیر.
ناصرخسرو.
تا طبعساز باشد پنداری
شیری است تازه ریخته بر شکّر.
ناصرخسرو.
هر نیمه شب سیاه صدهزار قطره شیر سپید بر جامه نماید. (منشآت خاقانی چ محمد روشن ص 2). شیر از پستان زن غمزه زن رومی خورند. (منشآت خاقانی ص 167).
ازین شیر سگ خورده شیری نبینی
وزین شوره مردم گیایی نیابی.
خاقانی.
بسته ٔ غار امیدم چو خلیل
شیر از انگشت مزم نان چه کنم.
خاقانی.
از شیر شتر خوشی نجویم
چون ترشی ترکمان ببینم.
خاقانی.
ای آب حیات ما شو فاش چو حشر ارچه
شیر شتر گرگین جان است عرابی را.
مولوی.
با جان مگر از جسد برآید
خویی که فروشده ست با شیر.
سعدی.
به شیر بود مگر شور عشق سعدی را
که پیر بود و تغیر در او نمی آمد.
سعدی.
گیرم که خر کند تن خود را به شکل گاو
کو شاخ بهر دشمن و کو شیر بهر دوست.
صادق گاو اصفهانی.
شیر و انجیر فروچیده به ریش کفچه
چون سما گشته درخشان به نجوم سیار.
بسحاق.
- امثال:
شیر پند از مهر جوشد وز صفا.
مولوی (از امثال و حکم).
از شیر مادر حلالتر. (امثال و حکم دهخدا).
مثل شیر دایه، مثل شیر مادر. (امثال و حکم دهخدا).
مرغ را چینه باید و کودک را شیر. (از فتوت نامه ٔ ملا حسین کاشفی).
نه شیرشتر نه دیدار عرب. (امثال و حکم دهخدا).
عشق تو در وجودم و مهر تو در دلم
با شیر اندرون شده با جان بدررود.
سعدی.
تدره؛ شیر بسیار. جفار؛ شتران بسیارشیر. جعفر؛ شتر بسیارشیر. خبطه؛ شیر اندک. خلیط؛ شیر شیرین آمیخته به شیر ترش. خمیم، شیر همین که دوشیده باشند. قطیبه؛ شیر گوسفند و شیر شتر آمیخته بهم. لبن مغیر؛ شیر که در آن سرخی خون باشد. مَغْل، مَغَل، شیر که زن آبستن بچه را دهد. خمیط؛شیر که در خیک کرده بر گیاه خوشبوی نهند تا خوشبوی گردد. دَرّ؛ بسیاری شیر. رخم، شیر سطبر. دبدبه؛ شیر نیک سطبر. سمالج، شیر شیرین. سمالخی، شیری که در خیک ریخته در گَوی گذارند تا خفته گردد. روب، شیر خفته یا مسکه برآورده. (از منتهی الارب). روبه؛ شیر بامسکه، یا شیر بی مسکه. (از تاج العروس). رؤبه، روبه؛ مایه ٔ شیر. لبن سمهج لمهج، شیر چربناک شیرین. سمهجیج، شیر شیرین بسیارروغن. سمهجیخ، شیر آب آمیخته. سمعج، شیر بسیارروغن. سملج، شیر شیرین. صمره، صمقه؛ شیر بیمزه. غُذْمه، غَذَمه؛ شیر بسیار. مهدوم، شیر خفته و سطبرشده. نجیره؛ شیر بارد. نخیسه؛ شیر گوسپند و بز، یاشیر بز و شتر بهم آمیخته، همچنین شیر شیرین و ترش. لابن، شیرخوراننده. صریب، مشمعل ّ؛ سامط؛ شیر ترش. صاموره، شیر سخت ترش. عُکَلِد، عکالد، عُکَلِط؛ شیر دفزک و خفته. غَیْطَم ّ، عُلَبِط، عُلابِط؛ شیر خفته و دفزک. عَمْهَج، عُمهوج، عماهج، هلابج، هُلَبِج، شیر دفزک. عُلَکِد، عُلاکِد، شیر دفزک شده و سطبر. وثیخه؛ شیردفزک و سطبر. خطر؛ سمار؛ شیر بسیارآب. غمیم، شیر جوشانده و سطبرشده. صقر؛ شیر نیک ترش. شخاب، شیر تازه.صریح، شیر روغن برگرفته. سجاج، شیر تنک بسیار آب آمیخته. غیل، شیر زن باردار. عکی، شیر بی آمیغ. فضیح، شیربسیار آب آمیخته. قهوه، قهه؛ شیر بی آمیغ. وغیر، وغیره؛ شیر جوشان و مطبوخ. نشیل، شیر که هنگام دوشیدن برآید. نَسْاء، نسی ٔ؛ شیر تنک بسیارآب. شعاع، شیر تنک آب آمیخته. ذلاح، شیر به آب آمیخته. خضار؛ شیر که آب در آن بیشتر باشد. صواح، شیری که آب بر آن غالب باشد.طحف، شیر ترش. قاطع؛ شیر ترش زبان گز. ملیساء؛ شیر ترش که در شیر خالص اندازند تا بسته گردد. ملساء؛ شیرترش که در شیر خالص اندازند تا دفزک شود. ماهج، شیرتنک. نذفه؛ شیر اندک. واشق، وشاق، شیر اندک. هجیسه؛شیر برگردیده ٔ تباه شده در مشک. عُثَلِط، عُثالِط؛ شیر سطبر و دفزک. ولیخه؛ شیر دفزک. (منتهی الارب).
- از شیر باز کردن، منع ترضیع از بچه کردن. (ناظم الاطباء). از شیر بازستدن. از شیر گرفتن. از شیر بازداشتن. از شیر بریدن. از شیر جدا کردن.از شیر واگرفتن. (یادداشت مؤلف). فصل. فصال. افتصال. (تاج المصادر بیهقی). فطام. (دهار) (تاج المصادر بیهقی). فلو. (تاج المصادر بیهقی). رجوع به ترکیب ازشیر گرفتن و مترادفات دیگر شود.
- از شیر بازکرده، از شیر گرفته. فطیم. مفطوم. (یادداشت مؤلف).
- از شیر بریدن، از شیر باز کردن. از شیر بازداشتن. (آنندراج). از شیر گرفتن:
چو رفت ایام شیر و عهد نازش
سعادت دایه کرد از شیر بازش.
کلیم (از آنندراج).
ز شیردختر رز تا بریدم طفل عادت را
به حکم دایه ٔ مشرب به خون توبه خو کرده.
کلیم (از آنندراج).
- از شیر گرفتن، از شیر بازستدن. از شیر بازکردن. شیر مادر را در سنی مخصوص از طفل بریدن. فطام. (یادداشت مؤلف). رجوع به ترکیب از شیر باز کردن شود.
- از شیر واگرفتن، از شیر بریدن. از شیر بازداشتن. (آنندراج). از شیر گرفتن:
رسید نوبت بیداربختیَم وقت است
که طفل خواب ز شیر فسانه واگیرم.
ظهوری (از آنندراج).
رجوع به مترادفات شود.
- از ماه شیر دوشیدن، جادویی کردن. توضیح اینکه یکی از اعمال محیرالعقول جادوگران به زعم قدما شیر دوشیدن از ماه بوده. (فرهنگ فارسی معین).
- برادر شیر (شیری)، برادر رضاعی. پسری که از پستان مادر پسر یا دختری شیر خورده باشد یا پسر و دختری دیگر از پستان مادر وی شیر خورده باشند. اخ رضاعه. (یادداشت مؤلف):
بر تو شیرین ترین لقب که تویی
با ملک زادگان برادر شیر.
سوزنی.
رجوع به رضاع و رضاعی شود.
- بُلغور شیر؛ نوعی خوراک است که در جنوب خراسان معمول است و آن گندم خردشده است که با شیر می جوشانند و خشک میکنند و برای غذای زمستان نگاه می دارند. (یادداشت محمدِ پروین گنابادی). در آذربایجان مخصوصاً در روستاها نیز معمول است.
- بوی شیر از لب (دهان) کسی آمدن (چکیدن)، سخت کودک بودن. هنوز طفل بودن. (یادداشت مؤلف):
می چکد شیر هنوز از لب همچون شکرش
گرچه در شیوه گری هر مژه اش قتالیست.
حافظ.
بوی شیر از لب همچون شکرش می آید
گرچه خون می چکد از شیوه ٔ زلف سیهش.
حافظ.
- بی شیری، نداشتن شیر. فقدان شیر:
ز بی شیری انگشت خود می مزید
به مادر بر انگشت خود می گزید.
نظامی.
- خواهر شیر؛ خواهر رضاعی. خواهر شیری. (یادداشت مؤلف). رجوع به ترکیب برادر شیر و نیز رجوع به رضاع و رضاعی شود.
- دندان شیر؛ راضع. راضعه. دندانی که طفل بار اول برآورد. (یادداشت مؤلف). دندان شیری.
- شیرافزا؛ آنچه شیر انسان یا حیوان را بیفزاید: مغرزه، گیاهی است شیرافزا. (یادداشت مؤلف).
- شیر بریدن به چیزی، کنایه از بازگرفتن طفل را از شیر مادر و به چیزی دیگر خوگر گردانیدن. (آنندراج):
آخر عمر شدم واله طفلی که برید
مادر دهر به خون دل عاشق شیرش.
شفیع اثر (از آنندراج).
- شیر بریده، آب پنیر. مایعی است ترش مزه که بعد از انعقاد شیر توسط مایه ٔ پنیر به دست می آید و ترکیب آن به قرار زیر می باشد: آب 934 در هزار، مواد سفیده ای 10/3، مواد چربی 1، لاکتوز 44، اسیدلاکتیک 4/3، مواد معدنی 8/2. مقدار مواد سفیده ای و مخصوصاً کره ٔ شیر بریده از شیر خیلی کمتر بوده بعلاوه عاری از فسفاتهای خاکی نیز می باشد. خواص غذایی آن کمتر از شیر است ولی خواص مسهلی مدر و خنک کننده و ضدعفونی دارد و برای درمان یبوستهای سخت آنرا بکار می برند. (از درمان شناسی ج 1 ص 442).
- شیر به پستان کسی آوردن، او را به هوس و میل آوردن. (امثال و حکم دهخدا).
- شیرپاک خورده، حلالزاده. آنکه از خانواده ٔ اصیل و نجیب و پاک است: بابا حلالزاده ٔ شیرپاک خورده ای اگر یک خر کبود خسته باشد پنجهزار حلال مشتلق. (یادداشت مؤلف).
- شیر خام خوردن، کنایه از غفلت کردن. (ناظم الاطباء) (آنندراج).
- || کنایه از خام طمع بودن است. (ناظم الاطباء) (از برهان).
- شیرخام خورده، خام و غافل و نمک نشناس.
- امثال:
آدمی شیرخام خورده است، که هرچه نقل کنند از بشر در امکان است. (یادداشت مؤلف):
گرچه شیر خام خورده ست آدمی من پخته ام
گرم خون بوده ست دایه داده شیر دیگرم.
ظهوری (از آنندراج).
- شیرخشک، شیر که خشک شده و به صورت گرددرآمده تا در موقع لزوم در آب حل کنند و نوشند. (ازفرهنگ فارسی معین).
- شیرخواه، که شیر خوردنی بخواهد. طفل که خوردن را شیر طلبد:
ما عیال حضرتیم و شیرخواه
گفت الخلق عیال للاله.
مولوی.
- شیر در پستان آهو کردن، کنایه از آبادان کردن جایی:
باش تا شیران تبت را کند در پالنهگ
وآهوان تبتی را شیر در پستان کند.
قاآنی.
- شیر در قرابه، نوعی از رنگها و آن نیلی مایل به سفیدی است. (آنندراج). رنگ سپید یا رنگ آبی که رنگ آبی به قطعات دراز از سپید جدا باشد. سفید که در آن به درازا رنگ آبی باشد. رنگ مخطط از سپید و سبز. (یادداشت مؤلف):
در هوای تو چاکها دارد
جامه ٔ شیر در قرابه ٔ صبح.
محمدقلی سلیم (از آنندراج).
- شیر شدن موی، کنایه از سپید شدن موی که عبارت از ایام پیری است. (آنندراج):
تا پای بر فلک نگذاری ز مهد خاک
مویت اگرچه شیر شود شیرخواره ای.
صائب (از آنندراج).
- شیر شنجرف گون، (انجمن آرا) (برهان).
-شیر صبح، کنایه از سپیده ٔ صبح. (آنندراج):
همان روشن گهر از پاک گوهر می برد فیضی
که شیر صبح را سرپنجه ٔ خورشید می دوشد.
محسن تأثیر (از آنندراج).
- شیر مرغ، هر چیز که وجود نداشته باشد. (ناظم الاطباء). کنایه از محال باشد، و با جان آدمی مرادف است چنانکه می گویند شیر مرغ و جان آدم. (برهان) (از آنندراج). مراد از چیز عجیب و کمیاب و نادر است. (غیاث):
باغ داری بترک باغ مگوی
مرغ با توست شیرمرغ مجوی.
نظامی.
روباه اندیشه کرد که من جگر بط چگونه به دست آرم چه گوشت آن مرغ از شیرمر غان بر من متعذرتر می نماید. (مرزبان نامه).
آگاهی نیست از وفا هیچ ترا
ای جان پدرنه شیر مرغ است وفا.
فرخی.
- || شیر خفاش و شیرج. (آنندراج).
- || چیزی که در لطافت و پاکیزگی نظیر نداشته باشد. (فرهنگ فارسی معین).
- شیر مرغ خواستن (جستن)، امر یا چیز محالی طلب کردن. (یادداشت مؤلف): کسی را از ما از وی بازنداشت و نیکوداشتها به هر روز بزیادت بود چنانکه اگر بمثل شیر مرغ خواستی دروقت حاضر کردی. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 64).
جان صرف کند در آرزویم
گر خود همه شیر مرغ جویم.
خاقانی.
- شیرمرغ و جان آدمیزاد (آدم)، کنایه از امر محال. (فرهنگ فارسی معین).
- || همه چیز از ممکن و غیرممکن. همه چیز حتی نایابها: در سفره شیر مرغ و جان آدم نهاده بود. (یادداشت مؤلف):
در عراق از کیسه ٔ حرصت شود لبریزتر
شیر مرغ و جان آدم گر همی خواهی خری.
ملا فوقی یزدی (از آنندراج).
- شیر و کرنج، شیر و برنج: در منزل شیخ شادی شیر و کرنج می پختند. (انیس الطالبین).
- گاوان شیر؛ گاوان شیرده. گاوهای ماده. مقابل گاوهای نر:
ز گاوان ورز و ز گاوان شیر
ده ودوهزارش نوشت آن دبیر.
فردوسی.
- لب از شیر مادر شستن، از شیر بازگرفته شدن. دوران شیرخوارگی پشت سر نهادن:
چو کودک لب از شیر مادر بشست
به گهواره محمود گوید نخست.
فردوسی.
- مثل شیر؛ بسیار مفید. جامه ٔ شسته. مثل یاس. (یادداشت مؤلف).
- مثل شیر مادر؛ نهایت حلال. (یادداشت مؤلف).
|| مایعی که از یتوعات وامثال آن حاصل شود. ماده ٔ سفیدی که در بعض گیاهان چون بشکنند بزهد. شیره. شیرابه: شیر نارجیل، ماده ای که در میان نارجیل باشد. شیره ٔ نارجیل. اقواق. (یادداشت مؤلف). نسل، شیری که از انجیر سبز برآید. عبیبه؛شیر درخت عرفط. (منتهی الارب): اندر بوشنگ [به خراسان] گیاهی است که شیر او تریاک است زهر مار و کژدم را. (حدود العالم). || هسته ٔ خوردنی پاره ای میوه ها در حالتی که هنوز نبسته و سخت نشده است: این بادامها هنوز شیر است. (یادداشت مؤلف). || (ص) (در لهجه ٔ طبری) تر. مقابل خشک. (یادداشت مؤلف). || (اِ) شراب. (آنندراج):
مستی این هنگامه ها گیرد برایم هر زمان
شیر صد میخانه سر بنهاده در جامم هنوز.
ظهوری (از آنندراج).
- شیر شنجرف گون، شراب انگوری لعلی. (فرهنگ فارسی معین) (از آنندراج) (از برهان) (از انجمن آرا). شراب سرخ. (ناظم الاطباء).

فرهنگ عمید

خورده

ویژگی کسی که چیزی را خورده است،
ساییده‌شده،


شیر

پستاندار گوشت‌خوار و درنده، از خانوادۀ گربه‌سانان، و به رنگ زرد که نر آن در اطراف گردن یال دارد،
(صفت) [مجاز] شجاع، دلیر،
آن روی سکه که دارای تصویر شیر بوده،
(نجوم) برج اسد،
* شیر بالش: [قدیمی] صورت شیر که بر روی بالش یا متکا نقش کرده باشند: لاف نسبت زند حسود و‌لیک / شیر بالش نشد چو شیر عرین (انوری: ۳۹۴)،
* شیر برفی: [قدیمی، مجاز] شخصی که صورت ظاهرش با‌هیبت و باقدرت اما باطناً بی‌عرضه و بی‌لیاقت و بیکاره باشد،
* شیر چرخ: (نجوم) [قدیمی] برج اسد یا آفتاب، شیر آسمان، شیر سپهر، شیر فلک، شیر گردون، شیر مرغزار فلک،
* شیر خدا: [مجاز] از القاب امیرالمؤمنین علی، اسدالله،
* شیر درفش: [قدیمی] تصویر شیری که بر روی پرچم نقش کرده باشند، شیر علم،
* شیر ژیان: شیر خشمگین، شیر درنده،
* شیر سپهر: (نجوم) [قدیمی] = * شیر چرخ
* شیر شادروان: [قدیمی] تصویر صورت شیر که روی پرده نقش کرده باشند،
* شیر شرزه: [قدیمی] شیر خشمگین، شیر درنده،
* شیر علم: [قدیمی] تصویر شیر که بر روی پرچم نقش کرده باشند، شیر درفش،
* شیر فلک: (نجوم) [قدیمی] = * شیر چرخ
* شیر کردن: (مصدر متعدی) ‹شیرک کردن› [عامیانه، مجاز] کسی را دل و جرئت دادن و او را به کاری برانگیختن،
* شیر گردون: (نجوم) [قدیمی] = * شیر چرخ
* شیروخورشید: [منسوخ] نشان رسمی سابق دولت ایران که عبارت بود از صورت شیر ایستاده با شمشیر در دست راست و خورشید که در پشت آن می‌درخشید،
* شیروخورشید سرخ: [منسوخ] نام پیشین هلال احمر در ایران،

مایعی سفیدرنگ که پس از زایمان از پستان زن و هر حیوان مادۀ پستاندار بیرون می‌آید،
* شیر بریده: = شیر۳
* شیر خام خوردن: (مصدر لازم) [مجاز] غفلت کردن، خطا کردن،
* شیر خشک: شیری که آن ‌را خشک کرده و به‌صورت گرد درآورده باشند و هنگام لزوم در آب حل می‌کنند و می‌خورند،
* شیر مرغ: چیزی که وجود ندارد زیرا که مرغ شیر نمی‌دهد، چیز نایاب، شیر خفاش،

گویش مازندرانی

پاک

پاک، درست کامل، یکسره، همگی

فرهنگ فارسی هوشیار

نوش خورده

(صفت) بلذت خورده شادخورده: ((خورشها بیار است خوالیگران یکی پاک خوان از در مهتران)) ((چو شد نوش خورده شتاب آمدش گران شد سرش رای خواب آمدش. ))

خواص گیاهان دارویی

شیر

طولانی کننده عمر، نیکو دهنده رخسار خصوصا” شیر برنج و فرنی آن است. سعی شود شیر را جوشیده استفاده کرد. مگر شیر گاو تازه که هنوز گرم است. شیر گاو در درمان دلپیچه و اسهال موثر است. مالیدن شیر گاو در بیماری های جلدی موثر است. شیر شتر مقوی چشم و مفید برای تنگی نفس و ضد یبوست است. بهترین نوع شیر آن است که اگر بر روی ناخن ریزند جمع گرددو با چسبندگی بسیار نباشد.

فارسی به عربی

خورده

قلیلا

معادل ابجد

شیر پاک خورده

1348

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری